نشانه درباره وبلاگ ![]() بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد. نويسندگان پنج شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : مصطفی احمدی
دو جوان بسيار زيبا وقتي دختر13ساله بود و پسر 18ساله, با هم نامزد ميشوند.
آنها در روستاي کوچکي زندگي ميکردند که در نزديکي کوهي بود. بيش تر اهالي روستا هيزم شکن بودند.
پسر, قدبلندي داشت, رعنا و کشيده و ورزيده بود. . از کودکي هيزم شکني را آموخته بود.
دختر هم چشماني آبي و حيرت انگيز, به رنگ و عمق آسمان داشت با موهايي طلايي و بلند که تا روي کمرش ميرسيد.
وقتي پسر به سن 23رسيد و دختر18 ساله شد, اهالي دهکده تصيم گرفتند دست به دست هم دهند تا اين دو جوان با هم ازدواج کنند. يک کلبه و يک قطعه زمين با درختاني انبوه در اختيارشان گذاشتند تا پسر بتواند زندگي اش را مثل يک هيزم شکن اداره کند.
بدين ترتيب زوج حوان پس از مراسم ازدواج به پاس لطف مردم و براي خشنودي ان ها و خانواده هايشان به ان منطقه رفتند و با قدرداني از اشنايان و اهالي دهکده مشغول زندگي خود شدند.
روزها ميگذشت, زمستان,بهار,تابستان و پاييز هم گذشت و انها به خوبي و خوشي زندگي ميکردند و از اين که در کنار هم بودند بسيار لذت ميبردند.
وقتي اولين سال روز ازدواجشان نزديک شد, دختر تصميم گرفت هديه مناسبي براي همسرش تهيه کند تا بدين وسيله عشق عميقش را نسبت به او ابراز کند. با خود انديشيد مناسب ترين هديه براي او آن است که چنين مفهومي در برداشته باشد.
با خود گفت :شايد بک تبر جديد براي سهولت در کارش مناسب باشد...ولي نه..يک بلوز بافتني...نه, اين هم خوب نيست چون فبلاً براي تولدش يک بلوز زيبا بافته ام. يک غذاي خوشمزه چه طور است؟...نه, اين هم راضي کننده نيست...
تصميم گرفت به دهکده برود تا شايد در انجا بتواند هديه ي مناسبي تهيه کند. ساعت ها در کوچه ها و خيابان دهکده قدم زد و به گشت و گذار پرداخت اما با توجه به پول اندکي که از هفته ها قبل از راه صرفه جويي در خريد, پس انداز کرده بود چيز قابل توجهي پيدا نکرد.
تا اينکه وقتي از جلوي تنها جواهرفروشي دهکده رد ميشد, يک زنجير طلايي بسيار زيبا از پشت ويترين نظرش را جلب کرد. در اين ميان به خاطر آورد که تنها چيز با ارزشي که حقيقتا براي همسرش ارزشمند است؛ همان ساعت طلايي پدربزرگش ميباشد که قبل از مرگ به او هديه داده است.
همسرش هر شب از داخل کشوي ميز اتاق خواب, اين ساعت طلايي را که در جعبه اي با روکش جير قرار داشت, بيرون مي آورد و به آرامي آن را با دستانش لمس کرده و تميز و براق مي نمود و بعد آن را تا آخر کوک ميکرد و دوباره در جعبه مخصوصش قرا ميداد.
دختر فکر کرد اين زنجير طلايي براي آن ساعت طلا ميتواند بسيار حيرت انگيز باشد. وارد جواهر فروشي شد و قيمت ان را پرسيد, اما با جواب جواهر فروش بهت زده شد چون قيمت آن خيلي بيش تر از پولي بود که در دستش داشت. حتي فکرش را هم نميکرد. با اين حساب حداقل مي بايست سه سال و شايد هم بيشتر صبر ميکرد تا شايد روزي بتواند ان هديه را براي همسرش بخرد. ولي او, اين همه فرصت نداشت.
نااميد و غمگين از دهکده خارج شد. با خود فکر ميکرد چطور ميتواند پول آن زنجير را تهيه کند؟لحظه اي تصميم گرفت کار کند و پول بدست آورد اما نميدانست چطور.
فکرد کرد و فکر کرد... تا اينکه وقتي از جلوي تنها مغازه ي آرايش گري دهکده رد ميشد, يک آگهي روي شيشه ديد که روي آن نوشته شد بود: ((موي طبيعي خريداريم))
از آنجا که او از سن ده سالگي موهاي زيباي طلاي اش را کوتاه نکرده بود بدون درنگ وارد مغازه شد. قيمتي که بابت فروش موهايش به او پيشنهاد کردند نه تنها براي خريد زنجير طلا کافي بود بلکه علاوه بر آن ميتوانست جعبه اي هم براي نگهداري ساعت و زنجير طلا بخرد.
شک نکرد و از آرايش گر پرسيد: اگر تا سه روز ديگر هم جهت فروش موهايم بيايم باز هم شما خريدار هستيد؟
_بله, مطمئن باشيد.
_ پس سه روز ديگر اينجا خواهم بود...
فوراً به جواهر فروشي برگشت و با جواهرفروش هم قرار سه روز بعد را گذاشت.
سالروز ازدواجشان فرا رسيد و انها صميمي تر از روزهاي پيش هم ديگر را درک کردند و عاشقانه با يکديگر سخن گفتند. بعد, پسر جوان سراغ کارش رفت و دختر راهي دهکده شد.
او موهايش را به طور کامل کوتاه کرد و پس از دريافت مبلغ آن به سمت جواهر فروشي رفت.سپس زنجير طلا را همراه با جعبه ي چوبي زيبايي که در نظر داشت خريد و به کلبه بازگشت. وقتي به کلبه رسيد غذاي لذيذي آماده کرد و تا عصر به انتظار شوهرش نشست.
برخلاف روزهاي قبل که پيش از رسيدن همسرش به کلبه, تمام چراغ ها را روشن ميکرد اين بار چند تايي شمع روشن کرد و بعد سرش را با يک روسري پوشاند.
همسرش از راه رسيد, آن ها عاشقانه هم ديگر را نگاه کردند و هر دو به بکديگر گفتند چقدر دوستت دارم!
بعد, دختر جوان به طرف زير زمين رفت تا جعبه اي را که درونش زنجير طلا قرار داشت براي هديه به همسرش و آويختن به ساعت دوست داشتني او بياورد. در همين حين پسر جوان نيز به کمد لباس رفت تا جعبه ي بزرگي را که هنگام رفتن همسرش به دهکده در آنجا گذاشته بود بردارد, جعبه اي خوش رنگ که درون آن دو عدد شانه ي بزرگ و زيبا قرار داشت؛ شانه هايي که در تمام آن نواحي نظير نداشتند و پسر جوان آنها را براي هديه به همسرش با فروش ساعت طلايي پدربزرگش تهيه کرده بود!
اگر باور شما براين است که عشق ايثار و از خود گذشتگي است اين داستان را فراموش نکنيد.
عشق براي از خود کندن و به ديگري دادن نيست, بلکه براي لذت بردن از خود عشق است.
دوست عزیز نظر یادت نره نظرات شما عزیزان: setare
![]() ساعت12:39---21 ارديبهشت 1391
vaghean binazir bood behetoon tabrik migam,..
پيوندها
|
|||
![]() |